صبح حضرت عالی بخیر!

یه زمانی وقتی می خواستی با کسی سر صحبت رو باز کنی ، ( حالا به هر دلیلی )از آب و هوا شروع می کردی ، اما امروزه روز کار از سر صحبت باز کردن گذشته و مردم رسما فضولی می کنن، هرگز یاد ندارم که توی کار یه غریبه فضولی کرده باشم ، اما خوب، احتمالا من از غافله فضولان عالم به دور موندم...

ماههاست، صبح ها همدیگر رو می بینیم، من  میرم سر کار و مادر دختر در مسیر حرکت من ، پیاده روی می کنن و خلاصه تا من برسم سر خیابون ، دو سه مرتبه از کنار هم رد  میشیم، همیشه با خودم فکر می کردم چقدر خوب بود که به هم سلام و صبح بخیر هم بگیم، اما خوب خیلی سریع این فکر رو از ذهنم دور می کردم، ...

امروز در حالیکه تازه وارد مسیر شده بودم ، دیدم اونها مشغول پیاده روی اند، داشتم میرفتم که از پشت سر خانومه بهم گفت : "صبح حضرت عالی بخیر" برگشتم و در حالیکه متعجب بودم اومدم جواب بدم که سوال بعدی رو (البته سوال اصلی مطرح شد) "به سلامتی کجا میرید این وقت صبح ؟ کار می کنی؟ " 

در حالیکه شگفت زده از فضولی خانوم بودم ، گفتم صبح شما هم بخیر، گفتم : بله سر کار میرم ،

گفت : کجا میری؟

گفتم : صنایع فولاد

درست نشنیده بود با سماجت پرسید کجا ؟؟

گفتم : فولاد

گفت : ااا آهان ، سرویس میاد دنبالتون ، سر خیابون؟؟؟

گفتم : بله

گفت : به سلامتی و با سرعت دور شد

من از شدت فضولی اون پاهام سست شد، چقدر مردم پر روووووووووووووووووووووووووووو شدن!!!!

حداقل یکبار صبح بخیر می گفتی، یه روز دیگه آمار می گرفتی...

کاش یاد می گرفتیم بجای فضولی باهم ارتباط دوستانه برقرار کنیم

ما آدما قدر ارزش ارتباطات رو نمی دونیم ...



تمرکز ذهنی

این روزها هر لحظه اش تمرین تمرکز شده، گاهی انقدر در تمرکز گم میشم که بی تمرکز میشم، وقتی تصمیم میگیری روی یه احساسی تمرکز کنی، کار از همیشه سخت تر میشه، اول از همه، من درونی  تو صف می ایسته و مدام خودش رو مطرح می کنه، گاهی انقدر ازدحام زیاد میشه که هرچی سعی می کنی اون موضوع اصلی رو از لابلای بقیه بکشی بیرون بازم نمیشه، می دونی ، تمرکز کردن مثل واکسن می مونه که زهر اون بیماری رو وارد بدنت می کنه و بدن بشدت مقابله می کنه و همه قواش رو به صف می کشه تا مانع بشه، بعدش بدن کم کم یاد می گیره چجوری مقابله کنه ، وقتی تصمیم می گیری تمرکز کنی ، انگار بی تمرکزی رو بهت تزریق می کنن و بعد کم کم ذهن انقدر آگاهی پیدا می کنه تا بتونه لحظات بسیاری رو صرف اون موضوع خاص کنه، سه سال پیش توی یک مسابقه کتابخوانی در شرکت با کتاب "راز " آشنا شدم، اونجا یاد گرفتم اگر با همه وجود و با تمرکز بر ذهنیت هایمان  چیزی رو بخوای واقعا اتفاق می افته و من با راز تمرین کردم و مسابقه رو بردم ، احساس بسیار لذت بخشی بود، بعد از اون تمرکز شروع شد و گوش دادن به نهیب های ذهنی رو مورد توجه خاص قرار دادم، بعدش با یوگا آشنا شدم و کار به اونجا رسید که بروی دردهام تمرکز می کردم، دریچه ای که یوگا بروی من باز کرد ، زیباترین مسیری بود که این سالها کشف کردم، ریکی رو که شناختم ، به شیوه ای مشابه تمرکز رو اشاعه می داد ، هفته ی پیش که بحث تمرکز دوباره مطرح شد ، من دوباره به یاد آوردم  که مدتهاست از این قدرت دور شدم، تمرکز رو شروع کردم ، دچار بی تمرکزی شدیدی شدم ، اما کم کم دارم بدستش میآرم ، از اینکه احساس می کنی یه قدرت خوب داری که باهاش ذهنت رو تقویت کنی و پالایش بدی، درونت هیجان زده میشه، کم کم انقدر ذهن تقویت میشه تا به اونجا که احساس دیگران رو احساس می کنی، نیروی جاذبه ای که از سمت دیگران بهت میرسه رو احساس می کنی، به میزانی که ذهنت آمادگی پذیرش داشته باشه تو هم آگاهی بیشتری بدست میاری، انرژی هایی که به سمت تو فرستاده می شوند رو جذب میکنی و اینها هیچکدوم رویا نیست واقعیت زیباست!

بارها و بارها تلاش کردم که مطمئن بشم که تلقین نیست و بهم ثابت شده چنین نیست، وقتی ذهن آگاه شد دیگه حتی من درون هم نمی تونه نهیب بزنه و ذهن رو منحرف کنه، دیروز تمرین انرژیک داشتیم ، تمریناتی که امسال انجام دادیم کاملا بر این بستر متمرکز شده ، ...

تمرکز کردن از آدم انرژی زیادی می گیری و گاهی سر درد هایی رو باید تحمل کنی، اما دوره ای هستش و تموم میشه،

سعی نکن احساست رو نادیده بگیری ، چرا که احساسات ما، ذهنیت ما رو نشون میدن و ما بخوبی می دونیم نادیده گرفتن ذهنیت امری غیر ممکن هستش چرا که ما ،  چیزی جز ذهنیت مان نیستیم

سالهای زیادی از زندگی رو در نادیده انگاشتن بسر بردیم، واسه همین لحظات بسیاری رو بر درک احساساتمون هدر دادیم ، محافظه کار بودن هایمان ، گاهی بزرگترین مانع رها شدنمان در ذهنیت ای است که دوست داریم داشته باشیم، لذتی که در رهایی افکار و احساساتمون وجود داره بر هر چیزی در این دنیای لایتناهی ارجحیت داره ...